شازده کوچولو، شعری است منثور و نثری است شاعرانه که پر از یک دنیا لطف و معنی است. شازده کوچولو، رویایی است راستین که در درون آدمی ریشه دوانده. شازده کوچولو، آنقدر که رویایی میماند همان اندازه نیز آرزوها و آرمانهایش واقعی و لمسکردنی است و در کالبدی کوچک تمام پاکیها، زیباییها، حقیقتها و احساسهای راستین را در خود دارد و از دروغها، تظاهرها، فرومایگیها و نابخردیهای به ظاهر خردمندانه بهدور است. سخنان شازده کوچولو، پرندههای سپیدی هستند که به هر سو میپرند و حقیقت و راستی را به آنهایی که شیفته زیباییهای دروناند، هدیه میکنند و با صدای شازده کوچولو میخوانند: «آنچه اصل است، از دیده پنهان است.» در بخشی از داستان میخوانیم: «اگر به آدمبزرگها بگویید یک خانهى قشنگ دیدم از آجر قرمز که جلو پنجرههاش غرق شمعدانى و بامش پر از کبوتر بود، محال است بتوانند مجسمش کنند. باید حتما بهشان گفت یک خانهى صد میلیون تومنى دیدم تا صداشان بلند بشود که: واى چه قشنگ! یا مثلا اگر بهشان بگویید: «دلیل وجود شهریار کوچولو این که تودلبرو بود و مىخندید و دلش یک بره مىخواست و بره خواستن، خودش بهترین دلیل وجود داشتن هر کسى است.» شانه بالا مىاندازند و باتان مثل بچهها رفتار مىکنند! اما اگر بهشان بگویید: «سیارهاى که ازش آمده بود اخترک ب612 است.» بىمعطلى قبول مىکنند و دیگر هزار جور چیز ازتان نمىپرسند. این جورىاند دیگر. نباید ازشان دلخور شد. بچهها باید نسبت به آدمبزرگها گذشت داشته باشند. «شازده کوچولو» شاهکار آنتوان دو سنت اگزوپری است که با ترجمهی ماندگار «احمد شاملو»، توسط انتشارات «نگاه» منتشر شده است.
شازده کوچولو اثر جاودانهی آنتوان دو سنتاگزوپری نویسندهی فرانسوی است که با لحنی ساده و کودکانه جدیترین موضوعات انسانی مثل عشق، تنهایی، خودپسندی، قدرتطلبی را در مسیر قصه به چالش میکشد و حرفهای مهم آدمبزرگها را با لحن کودکانهی شازده کوچولو بازگو میکند. حرفهایی که حالا سالهاست لکنت کلام آدمها برای روشنکردن مقصودشان را باز میکند. نویسنده قبل از شروع قصه با تقدیمکردن کتاب به دوران کودکی دوستش لئون ورث، موقعى که پسربچه بود، تکلیفش را با آدمبزرگها و دنیایشان روشن میکند؛ دنیایی که جای خیالبافی و لمس واقعیتها با دیدهی درون، درش خالی است. آدمبزرگهایی که دنیایشان با عدد و رقم خالی از زیبایی شده و درکشان از دنیا با اعداد رقم میخورد: «اگر به آدمبزرگها بگویید یک خانهی قشنگ دیدم از آجر قرمز که جلو پنجرههاش غرق شمعدانی و بامش پر از کبوتر بود محال است بتوانند مجسمش کنند. باید حتما بهشان گفت: یک خانهی صد میلیون تومنی دیدم تا صداشان بلند بشود که وای چه قشنگ!»
نظر دهید